مرگ عشق

ساخت وبلاگ
ای گل و گلزارها کیست گواه شما بوی که در مغزهاست رنگ که در چشم هاست عقل اگر قاضیست کو خط و منشور او دیدن پایان کار صبر و وقار و وفاست عشق اگر محرم است چیست نشان حرم آنک بجز روی دوست در نظر او فناست عالم دون روسپیست چیست نشانی آن آنک حریفیش پیش و آن دگرش در قفاست چونک به راهش کند آن به برش درکشد بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از عطاست چیست نشانی آنک هست جهانی دگر نو شدن حال ها رفتن این کهنه هاست روز نو و شام نو باغ نو و دام نو هر نفس اندیشه نو نوخوشی و نوغناست نو ز کجا می رسد کهنه کجا می رود گر نه ورای نظر عالم بی منتهاست عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک می رود و می رسد نو نو این از کجاست خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان آنک در اسرار عشق همنفس مصطفاست 463 هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست ما به فلک می رویم عزم تماشا که راست ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست بخت جوان یار ما دادن جان کار ما قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست در دل ما درنگر هر دم شق قمر کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست آمد موج الست کشتی قالب ببست باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست 464 نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست درج عطا شد پدید غره دریا رسید صبح سعادت دمید صبح چه نور خداست صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیست این خرد پیر کیست این همه روپوش هاست چاره روپوش ها هست چنین جوش ها چشمه این نوش ها در سر و چشم شماست در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر این سر خاک از زمین وان سر پاک از سماست ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به پاست آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان دانک پس این جهان عالم بی منتهاست مشک ببند ای سقا می نبرد خنب ما کوزه ادراک ها تنگ از این تنگناست از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش نور تو هم متصل با همه و هم جداست 465 کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست قافله ام ایمنست قافله سالارم اوست بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست
مرگ عشق...
ما را در سایت مرگ عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhtar foroshgah13911 بازدید : 377 تاريخ : شنبه 4 خرداد 1392 ساعت: 18:05